شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

که در بی خودی راز نتوان نهفت

مست بود و تو مستی زبونش باز شده بود.

داشت نصیحت میکرد که چه کار بکن و چه جور زندگی‌ کن.

از اونایی بود که تو مستی تازه نطق شون میگیره و یه ریز حرف میزنن.

یهو حرف خودشو قطع کرد و رو به من گفت: میدونی چیه؟؟! پیغمبر تو خودتی، دینت خودتی، خدات هم خودتی.

داشت حکمت میگفت لاکردار!