که در بی خودی راز نتوان نهفت
مست بود و تو مستی زبونش باز شده بود. داشت نصیحت میکرد که چه کار بکن و چه جور زندگی کن. از اونایی بود که تو مستی تازه نطق شون میگیره و یه ریز حرف میزنن. یهو حرف خودشو قطع کرد و رو به من گفت: میدونی چیه؟؟! پیغمبر تو خودتی، دینت خودتی، خدات هم خودتی. داشت حکمت میگفت لاکردار!