سه‌شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۶

...تا بر دمد خورشید نو

جا مانده ایم
!از چه؟ کاش می دانستیم
همیشه با این احساسمان کلنجار می رویم که باور نکنیم تا چه اندازه به خود ظلم کرده ایم. نمی توانیم (جرات قبول کردن اش را نداریم) بپذیریم که هر چه بر سرمان می رود، همه به خاطر اعمالی است ما خود، آگاهانه انجام داده ایم
ما، همه - اکثرمان - زندانی خودخواسته زندگی های کوچک انگاشته شده مان هستیم و به دنبال راهی که خلاص مان کند از این حس هرز رفتن! مثال هم لازم است؟
فکر می کنم که لا اقل در مورد خودم، فقط لازم است زندگی ام را با خودم هماهنگ کنم، غرض اینکه تصمیمی که به اندیشه درست بودن گرفته ام را تا انتها بروم و بقیه اش هم: توکل به خدا
چیز دیگری برایم نمانده جز این پندار که در همه کارم فقط همین یک کار از دستم بر می آید