شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۶

When Violons Fade

رو زین موتور سیکلت اش گوشه پیاده رو یه وری لم داده بود، دستش رو به زانوش قلاب کزده بود و تو چشمای تک تک عابرایی که از روبروش می اومدن زل میزد. چشماش یه حالتی از گم بودن و وحشت رو با هم داشت که می ریخت تو جون آدم و تبدیل می شد به یه رد پا تو ذهن عابرا
چشماشو بست و بعد از چند لحظه، اول شروع کرد زیر لب چیزی رو زمزمه کردن و بعد انگار که آهنگ، آروم آروم یه چیزی رو تو وجودش بیدار کرده باشه، شروع کرد به بلند ترین صدایی که تو خودش سراغ داشت، به فریاد خوندن، به زبونی که برای همه، حتی خودش غریبه بود
دوباره چشماشو باز کرد و این بار نگاه و صداش رو ریخت تو خاطر عابرا

پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶

به جای بهاریه

نمی تونم بنویسم. مطلب میاد، مناسبت هم، اما نمی تونم بنویسم
محرم اومد و رفت. حقیقت اش واسه اینجور مناسبتا ترجیح میدم بعد از گذشتن اون مناسبت بنویسم تا ببینم اصلا چیزی عوض شده یا نه. منظورم یه تغییر بزرگ نیست. منظورم فقط یه یادگاری کوچیکه، یه حداقل، تو دل خودمون
حالا بگذریم از این که چرا و چطوره که حتما منتظر یه مناسبتیم تا به فکر تغییر بیفتیم و فقط چند روزی بعد از اون مناسبت، زمان رفته رو حس می کنیم و بعدش دوباره از اول منتظر می مونیم
حالا هم بهار اومده و کلی مون ناراحتیم که چرا چیزی عوض نمیشه و حد اکثرش فقط چند روزی تهران خلوت میشه و بعد اش، هیچی
همش به این فکرم که چی باید بشه تا حرکتی بکنیم، تا دنبال راهی بگردیم که تا آخرش بریم؟ مسیر رو از کجا اشتباه اومدیم؟ چطور شد که ایجوری شدم: اینقدر دلسرد از همه چیز؟ از دوستی ها و روابط و کار و... حتی از عوض شدن؟
از حرف اولم پرت افتادم. می خواستم بگم که همه این فرصت ها بیشتر بهانه هستن، بهانه ای برای نگاه دوباره به خودمون و توجه به این که هنوز هستیم و هنوز یک جایی منتظر خودمون وایسادیم، هنوز واسه خودمون مایه نمی گذاریم و حالا مونده تا بفهمیم کجا ایستادیم
تنها خوبی این چند روز بعد از مناسبت ها همینه، همین حس از دست دادن که بعضی وقت ها بدجوری لازمش داریم