شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

که در بی خودی راز نتوان نهفت

مست بود و تو مستی زبونش باز شده بود.

داشت نصیحت میکرد که چه کار بکن و چه جور زندگی‌ کن.

از اونایی بود که تو مستی تازه نطق شون میگیره و یه ریز حرف میزنن.

یهو حرف خودشو قطع کرد و رو به من گفت: میدونی چیه؟؟! پیغمبر تو خودتی، دینت خودتی، خدات هم خودتی.

داشت حکمت میگفت لاکردار!

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۷

جریده رو، که گذرگاه عافیت تنگ است


Two roads diverged in a wood, and I...
I took the one less traveled by,
And that has made all the difference.

- Robert Frost

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷

چی میگه!!؟؟

آن یکی الله می‌گفتی شبی تا که شیرین می‌شد از ذکرش لبی

گفت شیطان آخر ای بسیارگو این همه الله را لبیک کو

می‌نیاید یک جواب از پیش تخت چند الله می‌زنی با روی سخت

او شکسته‌دل شد و بنهاد سر دید در خواب او خضر را در خضر

گفت هین از ذکر چون وا مانده‌ای چون پشیمانی از آن کش خوانده‌ای

گفت لبیکم نمی‌آید جواب زان همی‌ترسم که باشم رد باب

گفت آن الله تو لبیک ماست و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست

حیله‌ها و چاره‌جوییهای تو جذب ما بود و گشاد این پای تو

ترس و عشق تو کمند لطف ماست زیر هر یا رب تو لبیکهاست

جان جاهل زین دعا جز دور نیست زانک یا رب گفتنش دستور نیست

بر دهان و بر دلش قفلست و بند تا ننالد با خدا وقت گزند

داد مر فرعون را صد ملک و مال تا بکرد او دعوی عز و جلال

در همه عمرش ندید او درد سر تا ننالد سوی حق آن بدگهر

داد او را جمله ملک این جهان حق ندادش درد و رنج و اندهان

درد آمد بهتر از ملک جهان تا بخوانی مر خدا را در نهان

خواندن بی درد از افسردگیست خواندن با درد از دل‌بردگیست

آن کشیدن زیر لب آواز را یاد کردن مبدا و آغاز را

آن شده آواز صافی و حزین ای خدا وی مستغاث و ای معین

ناله‌ی سگ در رهش بی جذبه نیست زانک هر راغب اسیر ره‌زنیست

چون سگ کهفی که از مردار رست بر سر خوان شهنشاهان نشست

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۶

بهاریه

بهاریه نوشتن رو دوست دارم! راستش همین الان فهمیدم که حتی از فکر کردن بهش، نوشتن در باره اش، چقدر لذت می برم!
حقیقت اش نمیدونم چرا اینقدر از اومدن بهار خوشحال هستم، مخصوصا حالا و اینجا، اینجا که همه چیز همیشه آن قدر سبز هست که دلت واسه پاییز تنگ می شه و الان که از بس کار عقب افتاده دارم، نزدیکه گریه ام بگیره!
فکر می کنم نیاز دارم حس کنم که اومده و باز به همون بهونه قدیمی شاد بشم، همون حس تازه گی و رویش رو میگم. هوای تهران این وقت سال یه چیزی تو خودش داره که سر حالت می آره و انگار که بهت بال و پر میده که خوشحال باشی. منتهی اینجا....
فکر کنم عادت کردم که این وقت سال حالم خوب باشه و باز همون ذوق قدیمی میاد سراغم که: "عید داره می آد!!!!" با کلی یاد نشستن سر سفره های هفت سین، به زور چشمها رو باز نگه داشتن ها واسه بیدار بودن وقت سال تحویل، شوق عید دیدنی رفتن ها، استرس آماده بودن وقت اومدن اولین مهمون عید و ...
.
.
.
عید تون مبارک!!
امیدوارم امسال همگی واقعا جوونه بزنیم!!

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

nostalgia

کنار دیوار راه می رود؛ دیواره بتنی یک پل.

دیوار بلند است و تیره، با حفره های عمودی که سایه کرده.

ماشین ها، ماشین هایی از کنارش می گذرند.

راه می رود در سایه دیوار در سایه نامطبوع و دل آزار دیوار؛ نه خنک سرد، خفه کننده با انعکاس صدای ماشینها و بوی دود.

سمت دیگر خیابان آفتاب است که گرم نمی کند و فقط کور می کند. این سایه را به آن گرمای نیست، ترجیح می دهد.

نگاهش به تلاقی خوابیده و بی حس پر رنگ خاکستری دیوار و آسفالت گره خورده و راه می رود.

قاصدک سفیدی

در زمینه خاکستری

روی باد

معلق.

جهت نگاهش تغییر نمی کند که به قاصدک نگاه کند اما با همه حواس می بیندش. از این قاصدک های بزرگ و کم رنگ نیست سفید است و کوچک و پر رنگ.

قاصدک همانجا نمی ماند، تکانی می خورد و می رود داخل یکی از حفره های عمودی دیوار؛ آنجا هم نمی ماند. چرخی می زندف اندکی پائین می رود، دو باره بالا و بیرون می آید، به طرفش.

دیگر به قاصدک نگاه می کند.

نزدیک ترش که می رسد ماشینی می گذرد و بادش یا باد راه رفتن عجولانه اش پیش از آنکه به آن برسد به قاصدک می گیرد و جلوی پایش زمین اش می زند.

پایش را هنگام پایین آوردن اندکی بفهم نامحسوس شل می کند اما پایین می آورد و روی قاصدک کی گذارد و می گذرد.

دوباره نگاهش به کفپوش خاکستری تر و تلاقی آن گره می خورد...


یکشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۶

حافظ شکایت از غم هجران چه می کنی؟
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور!

بگو یا علی...!

هرگز حضور حاضر و غائب شنیده ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است...