شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

nostalgia

کنار دیوار راه می رود؛ دیواره بتنی یک پل.

دیوار بلند است و تیره، با حفره های عمودی که سایه کرده.

ماشین ها، ماشین هایی از کنارش می گذرند.

راه می رود در سایه دیوار در سایه نامطبوع و دل آزار دیوار؛ نه خنک سرد، خفه کننده با انعکاس صدای ماشینها و بوی دود.

سمت دیگر خیابان آفتاب است که گرم نمی کند و فقط کور می کند. این سایه را به آن گرمای نیست، ترجیح می دهد.

نگاهش به تلاقی خوابیده و بی حس پر رنگ خاکستری دیوار و آسفالت گره خورده و راه می رود.

قاصدک سفیدی

در زمینه خاکستری

روی باد

معلق.

جهت نگاهش تغییر نمی کند که به قاصدک نگاه کند اما با همه حواس می بیندش. از این قاصدک های بزرگ و کم رنگ نیست سفید است و کوچک و پر رنگ.

قاصدک همانجا نمی ماند، تکانی می خورد و می رود داخل یکی از حفره های عمودی دیوار؛ آنجا هم نمی ماند. چرخی می زندف اندکی پائین می رود، دو باره بالا و بیرون می آید، به طرفش.

دیگر به قاصدک نگاه می کند.

نزدیک ترش که می رسد ماشینی می گذرد و بادش یا باد راه رفتن عجولانه اش پیش از آنکه به آن برسد به قاصدک می گیرد و جلوی پایش زمین اش می زند.

پایش را هنگام پایین آوردن اندکی بفهم نامحسوس شل می کند اما پایین می آورد و روی قاصدک کی گذارد و می گذرد.

دوباره نگاهش به کفپوش خاکستری تر و تلاقی آن گره می خورد...