شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶

آسانسور

.آسانسور ایستاد. دو مسافر از آسانسورچی تشکری کردند و پیاده شدند

چراغ طبقه 12 روشن شد. آسانسورچی دکمه طبقه 12ام را زد و چند لحظه بعد، آسانسور با صدای زنگ بی حالتی متوقف شد. دختر جوانی، همراه با زن مسنی، شاید مادرش، بغض کرده سوار شدند

!طبقه همکف لطفا-

.

.

!همکف-

چراغی روشن نشد و چند دقیقه ای در طبقه همکف منتظر ماند. گوشی داخل آسانسور زنگ خورد، صدایی گفت: برو به طبقه 14، مریض اورژانسی دارن!؛

.

.

طبقه 14

تخت مریض را که آوردند، از جایش بلند شد. بیمار روی تخت خوابیده بود و از حنجره اش صدای خرخر خفیفی می آمد: طبقه 10ام! دس بجنبون!؛

.

طبقه 10

چراغ همکف روشن شد

.

.

همکف

همان دختر قبلی اینبار تنها سوار شد: طبقه 12!؛

همراه بیمار بود لابد که این وقت بعد از ملاقات هنوز نرفته بود، زیر چشمی دختر را می پائید، هنوز ناراحت بود. خواست سر صحبتی باز کند و از مریض اش بپرسد...؛

آسانسور ایستاد. طبقه 12

دختر پیاده شد و چراغ همکف روشن

.

.

!همکف

.

.

.

یک ساعتی بعد، دختر طبقه 12ام باز دکمه آسانسور را زد. آسانسور با همان زنگ قبلی متوقف شد، صندلی آسانسورچی، خالی، همان جای قبلی بود. دکمه طبقه همکف را زد