.آسانسور ایستاد. دو مسافر از آسانسورچی تشکری کردند و پیاده شدند
چراغ طبقه 12 روشن شد. آسانسورچی دکمه طبقه 12ام را زد و چند لحظه بعد، آسانسور با صدای زنگ بی حالتی متوقف شد. دختر جوانی، همراه با زن مسنی، شاید مادرش، بغض کرده سوار شدند
!طبقه همکف لطفا-
.
.
!همکف-
چراغی روشن نشد و چند دقیقه ای در طبقه همکف منتظر ماند. گوشی داخل آسانسور زنگ خورد، صدایی گفت: برو به طبقه 14، مریض اورژانسی دارن!؛
.
.
طبقه 14
تخت مریض را که آوردند، از جایش بلند شد. بیمار روی تخت خوابیده بود و از حنجره اش صدای خرخر خفیفی می آمد: طبقه 10ام! دس بجنبون!؛
.
طبقه 10
چراغ همکف روشن شد
.
.
همکف
همان دختر قبلی اینبار تنها سوار شد: طبقه 12!؛
همراه بیمار بود لابد که این وقت بعد از ملاقات هنوز نرفته بود، زیر چشمی دختر را می پائید، هنوز ناراحت بود. خواست سر صحبتی باز کند و از مریض اش بپرسد...؛
آسانسور ایستاد. طبقه 12
دختر پیاده شد و چراغ همکف روشن
.
.
!همکف
.
.
.
یک ساعتی بعد، دختر طبقه 12ام باز دکمه آسانسور را زد. آسانسور با همان زنگ قبلی متوقف شد، صندلی آسانسورچی، خالی، همان جای قبلی بود. دکمه طبقه همکف را زد