پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶

به جای بهاریه

نمی تونم بنویسم. مطلب میاد، مناسبت هم، اما نمی تونم بنویسم
محرم اومد و رفت. حقیقت اش واسه اینجور مناسبتا ترجیح میدم بعد از گذشتن اون مناسبت بنویسم تا ببینم اصلا چیزی عوض شده یا نه. منظورم یه تغییر بزرگ نیست. منظورم فقط یه یادگاری کوچیکه، یه حداقل، تو دل خودمون
حالا بگذریم از این که چرا و چطوره که حتما منتظر یه مناسبتیم تا به فکر تغییر بیفتیم و فقط چند روزی بعد از اون مناسبت، زمان رفته رو حس می کنیم و بعدش دوباره از اول منتظر می مونیم
حالا هم بهار اومده و کلی مون ناراحتیم که چرا چیزی عوض نمیشه و حد اکثرش فقط چند روزی تهران خلوت میشه و بعد اش، هیچی
همش به این فکرم که چی باید بشه تا حرکتی بکنیم، تا دنبال راهی بگردیم که تا آخرش بریم؟ مسیر رو از کجا اشتباه اومدیم؟ چطور شد که ایجوری شدم: اینقدر دلسرد از همه چیز؟ از دوستی ها و روابط و کار و... حتی از عوض شدن؟
از حرف اولم پرت افتادم. می خواستم بگم که همه این فرصت ها بیشتر بهانه هستن، بهانه ای برای نگاه دوباره به خودمون و توجه به این که هنوز هستیم و هنوز یک جایی منتظر خودمون وایسادیم، هنوز واسه خودمون مایه نمی گذاریم و حالا مونده تا بفهمیم کجا ایستادیم
تنها خوبی این چند روز بعد از مناسبت ها همینه، همین حس از دست دادن که بعضی وقت ها بدجوری لازمش داریم