یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶

Preface

از این نظر رمان پدرو پارامو کنایی است اما آنچه به دست آمده، تصویری است از سرزمین آشوب زده ای که لاهوتی منحرف به قدیسی مرتد سپرده است
....
!همون باید مثل قدیما کلا بی خیال خوندن مقدمه کتاب بشم

شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶

آسانسور

.آسانسور ایستاد. دو مسافر از آسانسورچی تشکری کردند و پیاده شدند

چراغ طبقه 12 روشن شد. آسانسورچی دکمه طبقه 12ام را زد و چند لحظه بعد، آسانسور با صدای زنگ بی حالتی متوقف شد. دختر جوانی، همراه با زن مسنی، شاید مادرش، بغض کرده سوار شدند

!طبقه همکف لطفا-

.

.

!همکف-

چراغی روشن نشد و چند دقیقه ای در طبقه همکف منتظر ماند. گوشی داخل آسانسور زنگ خورد، صدایی گفت: برو به طبقه 14، مریض اورژانسی دارن!؛

.

.

طبقه 14

تخت مریض را که آوردند، از جایش بلند شد. بیمار روی تخت خوابیده بود و از حنجره اش صدای خرخر خفیفی می آمد: طبقه 10ام! دس بجنبون!؛

.

طبقه 10

چراغ همکف روشن شد

.

.

همکف

همان دختر قبلی اینبار تنها سوار شد: طبقه 12!؛

همراه بیمار بود لابد که این وقت بعد از ملاقات هنوز نرفته بود، زیر چشمی دختر را می پائید، هنوز ناراحت بود. خواست سر صحبتی باز کند و از مریض اش بپرسد...؛

آسانسور ایستاد. طبقه 12

دختر پیاده شد و چراغ همکف روشن

.

.

!همکف

.

.

.

یک ساعتی بعد، دختر طبقه 12ام باز دکمه آسانسور را زد. آسانسور با همان زنگ قبلی متوقف شد، صندلی آسانسورچی، خالی، همان جای قبلی بود. دکمه طبقه همکف را زد