شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

Place where GoD lives in..!

دیگه نزدیکه کم بیاری. به خودت میگی چیزی نمونده، دیگه دارم می رسم؛ سرتو بلند می کنی و قله رو می بینی که هنوز دوره و اون وقت راستی راستی زانوهات شل می شن. سرت رو پائین میاری و صورتت رو تو کلاه ات قایم می کنی از بس که باد، سرد و محکم بهش می خوره. حایی رو نمی بینی و فقط گوشاته که میشنوه. یه لحظه فکر می کنی کسی داره بغل دستت نفس نفس میزنه. بر می گردی و می بینی که کسی نیست؛ فقط باد و باد و...؛
. چند قدم دیگه میری و هنوز گوش میدی که بلکه باد، کی از نفس می افته
.یادت میاد که هیچ وقت از نفس نیافتاده و همیشه تا بوده رفته. رفته تا نرسه
...هنوز داری راه میری. صورتت رو محکم گرفتی که باد
صدای باد دیگه نفس نفس زدنای بی ثمر یه آدم خسته نیست. گوش که میدی انگار یکی داره فلوتی میزنه و تو هم مثل موشای مسخ شده شهر همون قصه قدیمی: فقط راه میری
...سر که بلند می کنی رسیدی